جدول جو
جدول جو

معنی نم نم - جستجوی لغت در جدول جو

نم نم
کم و با دانه های کوچک و خرد باریدن باران
تصویری از نم نم
تصویر نم نم
فرهنگ لغت هوشیار
نم نم
((نَ. نَ))
ریزریز، آهسته آهسته
تصویری از نم نم
تصویر نم نم
فرهنگ فارسی معین
نم نم
اندک اندک، خرده خرده، ریزریز، نم نمک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نم نم
آرام آرام، بارش خفیف باران
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نَ)
دهی است از دهستان ترکه دز بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز و در حدود 100 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و کارگری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ)
آنکه تکیه کلام ’نم’ دارد و بیجا تکرار کند. (یادداشت مؤلف) ، چشم نم نمی، چشمی که دایم آب زند. چشم نم نمو
لغت نامه دهخدا
(نُ نُ)
سپیدی که بر ناخن جوانان پدید آید. نمنم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). واحد آن نمنمه است
لغت نامه دهخدا
(نِ نِ)
سپیدی های ناخن. (فرهنگ خطی). نمنم. (منتهی الارب). رجوع به نمنم شود، نشان و خط که باد بر خاک گذارد. (منتهی الارب). شیار و خطوطی که وزش باد بر خاک پدید آرد. نمنیم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رطوبت دار. مرطوب. که هنوز رطوبتی دارد و کاملاً نخشکیده است:
که بازآمدی جامه ها نیم نم
بدین کارکرد از که یابی درم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ مَ)
نم نم. اندک اندک. کم کم. به تأنی و آرام آرام: نم نمک باریدن. نم نمک نوشیدن. نم نمک رفتن
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ)
در تداول، چشم نم نمو، چشمی که به علت بیماری آب از آن تراود. اعمش. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
نشان باد، سپیدک ناخن نقش کردن، زینت دادن، منجوقهای ریز ریز که بوسیله آنها قاب قران سرمه دان جای مهر نماز و غیره را تزیین میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نم نمک
تصویر نم نمک
به تانی و آرام آرام نم نم اندک اندک
فرهنگ لغت هوشیار
چشم نم نمو. چشمی که بعلت بیماری آب از آن می تراوداعمش: پیر زن چشم نم نمو و ناتوانی بود
فرهنگ لغت هوشیار
چشم نم نمو. چشمی که بعلت بیماری آب از آن می تراوداعمش: پیر زن چشم نم نمو و ناتوانی بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نم نم دوزی
تصویر نم نم دوزی
برگرفته از نمنمه تازی نازکدوزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نم نمک
تصویر نم نمک
((نَ. نَ مَ))
اندک اندک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمنم
تصویر نمنم
((نَ نَ))
نقش کردن، زینت دادن، در فارسی منجوق های ریزریز که به وسیله آن ها قاب قرآن و سرمه دان و جای مهر نماز و غیره را تزیین می کردند
فرهنگ فارسی معین
از روستاهای دهستان لفور واقع در سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی